ز سور و ماتم این انجمنهاکی خبر دارم


چراغ خامشم سر در گریبان دگر دارم

چوگردون ششجهت همواری من می کند جولان


برون وحشتم گردی ست در هر جا گذر دارم

نه برق و شعله میخندم نه ابر و دود می بندم


چراغ انتظارم حیرتی از چشم تر دارم

سویدای دل ست این یا سواد وحشت امکان


که تا واکرده ام مژگان غباری در نظر دارم

نشد سعی غبارم آشنای طرف دامانی


چو مژگان بر سر خود می زنم دستی که بر دارم

دماغ عبرت من طرفی از سامان نمی بندد


ز اسباب تأمل آنچه من دارم حذر دارم

شبستان عدم یارب نخندد بر شرار من


که با صد شوخیی اظهاریک چشمک شرر دارم

تو خواهی انجمن پرداز و خواهی خلوت آرا شو


که من چون شمع رنگ رفتهٔ خود درنظردارم

چه امکانست خوابم راه پرواز تپش بندد


که از ننگ فسردنها به بالین نیز پر دارم

مجو برگ نشاط از طینت کلفت سرشت من


کف خاکم غبار از هر چه خواهی بیشتر دارم

نفس دزدیدنم شور دو عالم در قفس دارد


عنان وحشت کهسار در ضبط شرر دارم

تلاطم دستگاه شوخی موجم نمی گردد


محیط حیرتم آبی که دارم در گهر دارم

توانم جستن از دام فریبی اینچنین بیدل


چو شبنم گر بجای گام من هم چشم بردارم